هوالمحبوب
قبلترها که با اینجا انس و الفتی داشتیم، میگفتم که آدمها چطور دلشان میآید یکهو ول کنند و بروند؟ چطور سال تا سال نمیآیند دستی به سر و گوش وبلاگشان بکشند و کامنتها را پاسخ دهند. چطور میتوانند اینقدر بیتفاوت این عزیزدل را بگذارند و بروند و حتی برنگردند پشت سرشان را نگاه کنند؟ نمیدانستم رازش در جادوی زندگی است. رازش در گرفتار روزمرگی شدن است. ایزارهای ارتباطی دارند تنبلمان میکنند. نوشتن در کانالها و پیجها به مراتب راحتتر از سر زدن به پنل وبلاگ است. آدمها دارند فستفودی میشوند و خواندن یک پست عریض و طویل از حوصلۀ خیلیها خارج است. بیشتر دلمان میخواهد عکسی ببینیم و لایکی بزنیم و برویم رد کارمان. آن بیرون پر از روزمرگی و اتفاقهای ریز و درشت است و ما هر چقدر زمان میگذرد کمصبرتر میشویم. روزهای پاییزیام دارد نفسهای آخرش را میکشد. انگار اسبی رم کرده، شیههکنان دنبالم است و من دارم از دست بیقراریهایش میدوم و ملجایی پیدا نمیکنم. باورم نمیشود دو ماه و اندی از پاییز برگریز گذشته. روزهایم بالاخره ثبات نصفه نیمهای گرفته و دویدنهایم بالاخره ثمر بخشیده. مهمان تازه وارد گوشه دنج اتاق نشسته و به من لبخند میزند. به میم میگویم داشتنش چقدر خوب است. میگوید داشتن هرچیزی خوب است، شیرین است. و من لبخند میزنم که راست میگویی. هر چیز جدید ذوق بهخصوص خودش را دارد.ثبات را دارم مزهمزه میکنم. حالم خوب است و لبخند گاهی کنج لبم مینشیند. هوا عالیست، جان میدهد برای گز کردن خیابانها و کوچهها. از اول پاییز میزبان دو دوست راه دور بودم. آمدند و تبریز قشنگم را گشتند و با لبخند برگشتند. دلم عجیب سفر پاییزی هوس کرده ولی مشغلههای آدم بزرگانه مانع است. خاطره سازی ممنوع...
ما را در سایت خاطره سازی ممنوع دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : 6zemzemehayetanhayea بازدید : 27 تاريخ : سه شنبه 7 آذر 1402 ساعت: 14:39